عصر ارتباطات
شب اول قبر
"به نام خداوند هستی بخش"
گاهی دلم از سرعت این ثانیه ها می گیرد...
غصه ام می گیرد...
اشک می ریزم و از وحشت این نابودی،
ساعتم را به زمین می زنم و می شکنم
تا از این لحظه ی فانی شدنی،
از تماشای خیال،
از نگاه گذرای من و تو،
لذتی بیش نصیبم بشود
همه ی هستی من پر شده از ترس و هراس
ترس از مرگ و فنا،
ترسِ از نابودی،
ترسِ از رفتن و این واقعیت:
که کسی آیا؟!!!
می کند یاد مرا؟؟؟
می هراسم که مبادا روزی،
بی خبر پر بکشم از دنیا،
روحم از جسم علیلم خسته،
جسم و روح هردو ز هم بگسسته
من ِ درمانده هم آنجا در قبر،
در عزای دل بیچاره ی خود بنشسته،
کوله بارم خالی،
روزگارم فانی،
نیست افسانه ای از من باقی
هرچه هست صحبت مرگ است و فنا،
صحبت از قصه ی شمع است و خیال،
صحبت از آنچه که ناگفتنی است،
وای بر حال خراب من و تو،
در شب اول قبر!!!
تقدیر
خواستم ترکِ جان کنم که نشـد
یا تــُرا مــهربان کنم ، که نشــد
خواستم تا به عشق آمدنت
پیریـم را جوان کنم ، که نشــد
خواســتم تــرا بــرای خــودم
کنج ِدیری نهان کنم ، که نشـد
خواستم شاه دل تو باشی و من
هر چه گویی چنان کنم ، که نشـد
خــواســتم تا بــرای رفتـن تــــو
گریه را بی امان کنم ، که نشـد
خواستن توانستن است ، می گویند...!
خواستم من ، گمان کنم ، که نشـد
مثــل تکــرار این ردیف از شعر
خواستم حذفِ آن کنم ، که نشـد
سال ها
برای سال ها می نویسم . . .
سال ها بعد
که
چشمان تو عاشق می شوند
افسوس که قصه مادربزرگ درست بود . . .
همیشه
یکی بود و یکی نبود . . .